مرداد - از سرزمینهای شمالی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از سرزمینهای شمالی


ساعت 6:55 عصر شنبه 87/8/4

چرا نبودیم؟قسمت 2
سلام خوبین دوست جونا?با گرمای هوا چیکار میکنین؟اینجا که یه چند روزی خنک بود و کولرهای بی زبون یه چند روزی استراحت کردن واسه خودشون ولی دوباره آفتاب عالم تاب همچنان بدون وقفه بر ما میتابد و حالمان را خوب جا می آورد

خب حالا برسیم به ادامه پست قبل:

بعد از تبریز به طرف سرعین حرکت کردیم و یه شب هم اونجاموندیم و از ابگرمش استفاده کردیم و یه اش دوغ و دیزی هم خوردیم و به طرف خونه حرکت کردیم

به داداش جانمان اصرار کردیم بیا و ببین این کامپیوترمان چه مرگش است و او هم هی امروز فردا کرد و سرانجام دیدیم ای بابا برادرمان شهرمان را به مقصد دانشگاهش ترک کرده و فرسنگها از ما فاصله دارد ایها الناس مردیم از بی کامپیوتری  به شو شو گفتیم تو بیا و زحمتش را بکش که شوشو هم درس را بهانه می کرد و ماهم دیدیم دست روی دست گذاشته ایم و یک ماه است که  خبری از دوستانمان نگرفته ایم

روزها همچنان یکی پس از دیگری میگذشت و ما در فراق کامی جانمان میسوختیم که مادر و پدر و خانواده عمه ام همگی باهم به زیارت خانه خدا رفتند و و بعد از دو هفته با دستان پر به خانه برگشتند و مارا بیش از اندازه خجالت زده نمودند.ما هم (یعنی من و وروجک )هم بساطمان را جمع کرده بودیم و چترهای زیبایمان را در خانه پدری پهن نموده بودیم و پذیرای مهمانان گرامی بودیم .شوشو جان هم بعلت درس و مشق از خانه تکان نخورد .

ده روز بعد از برگشتن مامان جانمان اینا یک مسافرت مشهد برایمان جور شد که شوشو باز هم به علت امتحان مارا همراهی نکرد و ما به تنهایی به این سفر (خیلی خیلی دلم هواشو کرده بود)رفتیم و خوش گذراندیمدر راه بازگشت باخبر شدیم که هنرمند تواناس سینما و تلویزیون خسرو شکیبایی  بدرود حیات گفته .باشنیدن این خبر کلی حالمان گرفته شد و از شما چه پنهان چند قطره اشک در فراقشان ریختیم .روحش شاد و یادش گرامی

بعد از مدتها به یک عروسی دعوت شده بودیم (پسردایی شوشو) که آن هم مصادف شد باروز سفرمان .

بعد از بازگشت از سفر هم کامی جانمان را درست کردیم و آمدیم خدمت شما  عزیزان

قرار بود نیمه شعبان هم دوباره به مشهد برویم که بدلیل دیز اقدام نمودن جهت اخذ بلیط مسافرتمان کنسل شد ولی اگر خدا بخواهد جمعه عازم سرعین هستیم.دیزی جان منتظر باش که دارم میآیم

ببخشید که زیاد نطق نمودیم

بدرود

لینک | نوشته شده در چهارشنبه 30 مرداد1387ساعت 10:5 توسط بانو | < type=text/java>GetBC(8); 19 نظر
چرا نبودیم؟قسمت 1

سلام .خوبین همگی؟اگه خدا بخواد میخوام بیام آ÷ کنم .البته خدا میخوادا این بنده خدا (وروجکم ) نمیذاره .تا میبینه من ÷شت کام÷یوتر نشستم اوقاتش تلخ میشه و منو از ÷شت کام÷یوتر بلند میکنه .خب از کجا بگم ؟اصلآ چه جوری بگم ؟کم که نیست سه ماه ننوشتم نمیدونم چی رو بگم چی رونگم؟

خب از اینجا شروع میکنم که چطور شد ما بدون کامی شدیم؟
یه روز زیبای خدا که من طبق روال همیشگی سر وروجکو شیره مالیدم و اومدم کام÷یوتر رو روشن کنم و بیام ÷یش شما دیدم ای دل غافل این ویروسای لعنتی کار خودشونو کردن و جز صفحه دسکتا÷  چیز دیگه ای رو نشون نمیده .از اونجائیکه چند روز قبل هم اینجوری شده بود و بعد دوروز ویروسا تسلیم شدن با خودم گفتم شاید ایندفعه هم خود بخود درست شه ویه چند روزی صبر کردم دیدم نخیر مثل اینکه ایندفعه با دفعه قبل فرق میکنه و این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و مثل اینکه این دفعه باید ویندوز عوض کنیم چون یه سری عکسای مهم و یه سری مطالب مهم تو مای داکیومنتم داشتم که با عوض کردن ویندوز دود میشد و میرفت هوا  یه چند روز فقط داشتم غصه میخوردم که چیکار کنم .باخودم گفتم صبر میکنم برادرم از شهر دانشجوییش بیاد شاید اون بتونه یه جوری درستش کنه .


خلاصه هر چقدر که صبر کردیم دیدیم نخیر این داداش ما  مثل اینکه خیال اومدن نداره .من هم که به کام÷یوتر محتاد و از خماری داشتم میمردم و بالاخره داداش جانمان واسه تعطیلات خرداد اومدن در حالیکه ما سیزدهم خردادبا یکی از دوستا عازم تبریز بودیم البته زیاد خوش نگذشت-و گل گفتن که تو مسافرت باید آدما رو شناخت - یه شب تو آستارا خوابیدیم و روز بعد به طرف تبریز حرکت کردیم و  موزه اذربایجان و میدان ساعت و مسجد کبود و خاقانی و مقبره الشعرا و  ایل گلی و بازار جلفا و کلیسای سنت است÷انوس رو دیدیم که این آخری رو کاش نمیرفتیم چون مرگ رو به چشمای خودمون دیدیم و با عزرائیل یه سلام و علیکی کردیم و خواستیم باهاشون همسفر بشیم که مثل اینکه از همسفر بودن  با ما خوششون نیومد و قرار شد یه دفعه دیگه خدمتمون برسه .

نمیدونم رفتین اون کلیسا یانه ؟جای خیلی خوش آب و هوائیه بالای کوه  .فقط از شانس ما در سال مثل اینکه 9 روز به خاطر مناسبتها تعطیله که یکیش هم اونروزی بود که ما رفته بودیم و رفتیم اون مسیر رو بالا و دست از ÷ا درازتر برگشتیم و سوار ماشین شدیم که بیایم تبریز هنوز یه چند متری نرفته بودیم که به یه دست اندازی میخوریم و بدون اینکه متوجه بشیم ماشین خاموش میشه و هر لحظه سرعتش بیشتر و شوشو که میاد ترمز بگیره میبینه ترمز کار نمیکنه ماشین هم همینطور باسرعت بالا از سر÷ائینی میومد ÷ائین و به یه ÷یچ خطرناک رسیدیم و شوشو هم تا اونجا که میتونست فرمونو ÷یچوند جوریکه خودش هم یه وری شده بود و بالا تنه اش  رو سینه دوستش که کنارش نشسته بود ?بود و با ترس و لرز از کنار دره رد شدیم فکر کنم چرخ عقب ماشین با لب دره یه تماسی هم داشت


خلاصه بعد از اینکه ÷یچو رد کردیم شوشو دنده رو عوض کرد و ماشین روشن شد و شانسی که آوردیم تو اون لحظه هیچ ماشینی نمیومد و اگرنه معلوم نبود چند نفر رو با خودمون اون دنیا میبردیم .این اتفاق تو کمتر از ده ثانیه افتاد ولی واسه ما خیلی طول کشید .مغزا همه هنگ کرده بود .بچه ها گریه میکردن و یه شانسی که آوردیم شوشو فرمونو ول نکرد واگرنه معلوم نبود الان چند نفرمون زنده بود و چند نفرمون نقص عضو .

ماه قبل یکی از همکارای بابام با خونواده اش میرن همونجا و تو همون جاده  ماشینشون چ÷ه میشه و خانومش و یکی از بچه هاش فوت میشن               I

خیلی طولانی شد بقیه باشه واسه بعد

لینک | نوشته شده در دوشنبه 21 مرداد1387ساعت 12:49 توسط بانو | < type=text/java>GetBC(7); 14 نظر
اومدم
 

سلامی چوبوی خوش آشنائی

سلام به همه دوستای گل مجازی چه اونائی که نگرانم شدن و چه اونائی که اصلآ یادشون نیفتاد یه بانوئی هم تو این دنیای بزرگ مجازی زندگی میکنه که حدود سه ماهه اینطرفا پیداش نشده .دلم برا همه تون تنگ شده بود

خانوم گلی جون روز عروسیت کلی به یادت بودم و خیلی دلم میخواست به نت وصل بودم و همون روز بهت تبریک میگفتم  ولی شرمنده بعد از یک ماه تبریکات گرم منو پذیرا باش عزیزم .امیدوارم با آقا گلی زندگی خوبی داشته باشین و گل عشقتون تا همیشه شادابیشو مثل روز اول از دست نده

 

نارنجدونه جون کجائی دوست خوبم .خیلی ناراحت شدم وقتی صفحه وبت رو باز کردم .امیدوارم تو هم با نارنجی زندگی خوبی رو شروع کرده باشی و تا ابد خوشبخت بمونین

 

صبا جون خیلی دلم میخواست بعد از این سه ماه خبر مامان شدنتو بخونم ولی اشکال نداره بازم منتظر خوندن این خبر خوب تو وبت هستم .به امید اون روز

محیا جون با دلتنگیهات کنار اومدی یانه ؟

نیلوفر جون به سلامتی یه سال گذشت از روزیکه پاتو گذاشتی تو دانشگاه با طعم باران (زیادم طعم باران نمیده که؟)چشم به هم بزنی این چند سالم تموم میشه و یه خانوم دکتر به دوستامون اضافه میشه.

مامان شیلا  خیلی به یاد تو و دخملیت بودم و واسه سلامتیتون دعا میکردم نگران بودم این دخمل ناز مامانشو زیاد اذیت نکنه

مامان مژگان واسه سلامتی  تو و نینیت هم خیلی دعا میکردم .نی نی تو که اذیتت نمیکنه نه؟

هانیه جون ?سیندخت جون ?آزی جون? هاله جون ?خانومی رویای زندگی ?یه مامان (مریم جون ) ?طیبا جون ?زهرا جون ?ساره جون ?سارا جون ?الهام جون ?بانوی همین روزها ی عزیز?ثمین جون?آزاده جون و خیلی خیلی دلم برا همه تون تنگ شده بود

زود میام و خبرای این سه ماهه رو میدم

لینک | نوشته شده در یکشنبه 13 مرداد1387ساعت 11:7 توسط بانو | < type=text/java>GetBC(6); 13 نظر

¤ نویسنده: بانوی سرزمینهای شمالی

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 
 Atom 

:: بازدید امروز ::
2
:: بازدید دیروز ::
3
:: کل بازدیدها ::
28029

:: درباره من ::

از سرزمینهای شمالی


:: لینک به وبلاگ ::

از سرزمینهای شمالی

:: آرشیو ::

مهر
شهریور
مرداد
خرداد
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387

:: لینک دوستان من::

روزانه هایم
سحر بانو
بلاچه
خانوم خونه
ارش وروجک
آشیانه من و تو
قلب زندگی
قلب زندگی
پگاه و پارسا
صمیم
اکواریوم
مهسا
آندیا جون
ملوسکم
یونا جون
یک عاشقانه آرام
امیر مهدی جون
زندگی شاید همین باشد
مانی گردو
کوچه خلوت دل
مریسام
کفشدوزک
مهدیار جون
ستاره
سارا جون
ساره جون
عاشقانه های من و عسلیم
ساناز جون
ایلیا 1
مژگان جون
نفس
خودم و خودش
خودم و خودش
HOME 88
نگارین
طیبا جون
نانازی جون
بلفی
ثمین جون
نی نی گولو
ایلیا 2
حس قشنگ زندگی

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

کد آهنگ